نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۶ مطلب در جولای ۲۰۱۸ ثبت شده است

به گمانم سهم هر آدمی در زندگی همانقدریست برایش تلاش میکند یا از خودش در آن مورد عرضه نشان می‌دهد! که این با گدایی کردن یا به زور خواستن هرچیزی در زندگی بسیار متفاوت است...این داستان شامل حال عشق و رفاقت هم میشود که تو هرچه بیشتر به آدم های زندگیت عشق بورزی به همان میزان در زندگیت عشق میگیری...گاه اما بعضی آدم ها عزیزتر میشوند، ناگاه، ناخواسته که این عزیزتر شدن گاه کاملا یک طرفه است و از جانب تو... اینطور وقت هاست که گاه در اوج احساساتت بیشتر از چیزی که باید عشق می ورزی، بیشتر از هربار، بیشتر از همیشه، قلبت مدام پر میکشد به سویش و خودش را از سینه ات بیرون می‌اندازد، اما واقعیت داستان آن است که او این عشق را نمیخواهد، پسش زده است، نمیخواهد این حد از احساسات زیبا و خالصانه ات را.... سخت ترین بخش پذیرفتن همین حس است که پس زده شده ای، خواسته نشده ای... اما کمی که از بیرون ماجرا به داستان نگاه میکنی متوجه آن میشوی که او رفاقت یا عشق تو را نمیخواهد و هضمش نکرده است... کافیست قدم هایت را عقب بازگردی و پشت چراغ قرمزی که رد کرده ای بایستی و بپذیری که این احساس تا به تحقیر نرسیده است ارزشمند است. گاه شاید آن آدم حتی در آینده ای نزدیک پشیمان شود، گاه میخواهد جبران کند، گاه این اوست که میخواهد احساسات عاشقانه و دوستانه اش را نثارت کند، اما میدانی مثل چیست؟ مثل نان بیات شده، مثل غذای از دهن افتاد... دیگر برایت قابل قبول نیست انگار، فاصله گرفته ای، آنقدری که دیگر فقط به رسم رفاقت عشق معمولیت را که نثار دنیای پیرامونت میکنی و مهربانی عادیت را به او می بخشی... شاید حس و حالش را نداشت، شاید بهانه ای باشد که مشغله های زندگی اجازه رفاقت نزدیک تر را نداد، اما میدانی؟ همه آدم ها در زندگیشان آنقدر درگیری های شخصی دارند که اگر کسی به من توجهی خاص تر و غیرطبیعی کند ، سعی میکنم در بدترین حالتش، بی توجهی نکنم چرا که یک روز اطمینان دارم که فرصتی برای جبران ندارم چرا که اگر یک روز خواستم رفاقتی در خور و برابر نثار کسی کنم آن روز ممکن است دیگر توجه من به درد او نخورد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 July 18 ، 21:35
notenevis ...

بعضی آدم ها در گذشته تو هستند، جایی میان گذشته و در خاطراتت جامانده اند، شاید اگر روزی جایی ببینیشان تنها یک چیز را در ذهنت تداعی کنند، آن هم "توی" گذشته را. آدم هایی که یک روز در جایی حوالی زندگیت نزدیک ذهنت زندگی کردند با تو، چه خنده ها که با آن ها داشتی، چه غم ها و شادی هایی که شریکت شدند، اما تمام شدند، یک جا ماندند از رسیدن به حالت، همان موقع از آینده ات خط خوردند و اکنون دیدنشان فقط یک حس درونت زنده میکند، که داری خودت را میبینی که مثلا در سن بیست سالگی هستی، پراز احساساتی کنترل ناپذیر و هیجانات بی پایان و یک انرژی زایدالوصفی که در لغت نمیگنجد...یک دختر سرکش را به یادت می آورد که مسیر خودش را میرود و بی توجه به دنیای اطرافش فقط میخواهد زندگی کند، شاید به نوعی خودخواهی محضی که از غرور و احساسات زیاد نشات میگیرد... فکر کردن به آن لحظات لبخند عمیقی به لبت می آورد، باور میکنی که آدم ها بخشی از خاطرات تو هستند و چه بخواهی چه نخواهی هرکدامشان برایت دفتری پرخاطره هستند، و باور میکنی که آدم طی چندسال از زندگیش میتواند چه تغییراتی کند که اگر آدم ها نبودند، خاطرات نبودند نمیتوانست این تغییرات را احساس کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 04 July 18 ، 10:54
notenevis ...

از روزی که از ایران خارج شدم تا امروز، تقریبا هرروز یکی میخواهد ازکشور خارج شود و راهنمایی میخواهد یا جویای شرایط هست و کمکی میخواهد  و... قبل آمدنم من هم از دیگران کمک میگرفتم و راهنمایی میخواستم که البته من مشاورم خواهرم و همسرش و بهترین دوستم بود...این روزها آنقدر هرروز پیام دریافت میکنم و یکی کمک میخواهد که شاید وبلاگی بزنم یا پیجی و پاسخ سوال بدهم.نه آن که من خیلی آدم دانایی باشم  یا باتجربه باشم یا خیلی حالیم باشد ، نه...بحث آن است که یک روز من هم میخواستم وطنم را بسازم، عرق ملی و دیگر هیچ...اما یک روز خودم هم به این نتیجه رسیدم که از من کاری ساخته نیست جز رفتن...درست است من هم با ویزای تحصیلی در خارج از ایرانم و هر لحظه ممکن است قوانین تغییر کند اما باز هم دلم میخواهد مختصر تجربه ام را با تمام دلم برای آدم هایی که پتانسیلش را دارند تقسیم کنم و به آن ها کمک کنم تا بتوانند به آرزوهایشان برسند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 July 18 ، 16:36
notenevis ...

بچه که بودیم در ذهنمان اینطور جاانداختند که هرکه بیستش بیش فیسش(افادش) بیشتر! بدین ترتیب هی تلاش کردیم بیست های کارنامه مان را بیشتر کنیم، هی تلاش کردیم برای جلب نظر جامعه هم که شده شادی را به بیست شدنمان بفروشیم.یادم نمی آید هیچ وقت در مدرسه بهمان یادداده باشند که رقابت سالم کنیم، همیشه تو باید از بغل دستی خودت موفق تر میشدی،بقیه اش مهم نبود. بگذریم از آموزش های خانوادگی که بعضا به من نوعی این رقابت سالم را آموزش دادند اما بیشتر عمرمان در همان مدرسه با آموزش های سیستم مریض سر کردیم. حال که بزرگ شده ایم، فرهنگمان شکل گرفته توقع آن است که لااقل برای نسل بعدی فکری کنیم، نگذاریم که آن ها هم قربانی بشوند، همدلی، همراهی، کار تیمی و مهربانی و از همه مهم تر شادی و زندگی در لحظه را یادشان بدهیم. شاید یک روز دعایمان کردند در آینده که نگذاشتیم نسل غمگینی بشود.


پ.ن:انکارناپذیر هست باوضعیت فعلی جامعه حتی اگر انکارش هم کنیم که نه اینطور نیست نسل شادی نیستیم.به هزار و یک دلیل نانوشته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 July 18 ، 11:04
notenevis ...

به طور مصرانه ای اعتقاد دارم که تمام روابط دنیا از هرنوعی که باشند با سکوت در وقت حرف زدن است که نابود میشوند، با درک نکردن و نفهمیدن هم، همانجایی که یکی حرف میزند، یکی در سکوتش شروع به حدس وگمان میکند درباره آن چه که گفته شد ونشد و دیگری از سوءتفاهم بیخبر مانده و بی آن که سوالی مطرح بشود، جواب ها در دل باقی ماند و رنجی در آینده ای نه چندان دورش زاده بشود. همین که آدم بلد باشد از احساساتش در لحظه سخن گوید، سوال بپرسد، حرف هایش را بزند و ارتباط برقرار کند حتی اگر به نتیجه خاصی هم نرسد لااقل دلش آرام است که حرفی زده شد، درددلی کرد و اما نشد، درک نکرد، اصلا زبانش را نفهمید و اگر خواست دور بشود، تمام بشود همه چیز ته دلش غنج نمیرود که کاش بیشتر مانده بود و تلاش کرده بود.همین است که میگویم برای روابطتان ارزش قایل باشید، وقت بگذارید، بر سرش حرف ها بزنید، سرسری نگیرید، حتی ریزترین حرف هایتان را ریزریز بیان کنید و از ترس تنها شدن به تنهایی در روابط پناه نبرید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 July 18 ، 11:01
notenevis ...

داشتم ابی گوش میدادم و می‌خواند:" یه عاشق نگرون آخرش نیست." پرت شدم وسط تمام لحظاتی که در خیالاتم یکی را دوست داشتم، یا حس کردم شاید بتوانم یک نفر را دوست داشته‌باشم اما هیچ وقت نتوانستم نگران آخرش نباشم، همیشه این دوست داشتن تا یک جایی در خیال و رویایم بود، بعد حس کردم نکند واقعی باشد، تا جایی هیچ وقت کلام نشد، تا آن جا که آن آدم‌ها هیچ وقت نفهمیدند دوستشان دارم و من هم هیچ وقت بروزش ندادم و یک جا فهمیدم که آنقدر نگران آخرش هستم که حتی در مقابل ابراز علاقه آنها فقط دست و پایم را جمع و جورتر کردم و یکجور مثل آن دخترک خجالتی رویم را برگرداندم و سرم را انداختم زیر و یک "نه" گفتم و پابه فرار گذاشتم. به گمانم روزی که آدم به جایی برسد که بتواند دیگر :"نگران اخرش نباشد" همان روز یعنی عشق واقعیش را پیدا کرده، یا شاید همان روز که شعر فروغ فرخزاد را بتواند با صدای بلند زمزمه کند که "من دگر به پایان نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 July 18 ، 18:00
notenevis ...